محمد خلیلی
در جست و جوی معنای زندگی
(نگاهی به زندگی و شخصیت صادق هدایت)
«صادق هدایت» نویسنده، پژوهشگر و مترجم معروف ایران در بیست و هشتم بهمن 1281 خورشیدی در تهران زاده شد. پدر او هدایت قلی «اعتضاد المُلک» از مردان خوش نام خاندان هدایت بود. بزرگ این خاندان، «رضا قلی خان هدایت»، مؤلف تاریخ «مجمع الفصحا» و آثار مهم دیگر از جمله «تذکره العارفین» است.
صادق، کوچکترین فرزند خانوادهاش بود و از این رو و نیز گفتار شیرین کودکانهاش عزیز کردهی آنها به شمار میآمد. او از همان دوران، فراتر از کودکان همسن خود نشان میداد. بیشتر در خود فرو میرفت و کمتر بازی میکرد.
تحصیلات ابتداییاش را در مدرسهی دارالفنون سپری کرد و پس از آن در 1298 به مدرسهی فرانسوی «سنلویی» فرستاده شد. در همین دوران با شوق بسیار متون فارسی و فرانسوی را مطالعه میکرد و به ادبیات فرانسه علاقهمندتر شد. سئوال بزرگی همواره او را به فکر فرو میبرد: «هدف زندگی چیست؟»
مرحوم «تقی رضوی» همکلاسی او در مدرسهی سنلویی- که بعدها دوستیشان صمیمیتر شد- به یاد میآورد که صادق، حوانی گوشهگیر، خجالتی، اهل اندیشه. بسیار حساس و اغلب گرفته بود و از ستم کردن بر حیوانات بسیار رنجیده میشد و عقیده داشت که اگر انسانها حیوانات را آزار نرسانند دست به خون هم آلوده نخواهند کرد.
صادق نوشتن را از دوران مدرسه آغاز کرد. در آن زمان دو جزوهی «رباعیات خیام» و «انسان و حیوان» از وی منتشر شد.
اگر چه سالهای تحصیل، سختیهای خود را در پی داشت؛ اما موفقیتهایی به دست آورد و در بهار 1305 با کاروان دانشآموزان اعزامی به اروپا به بلژیک روانه شد. یکسال در بروکسل ماند و سپس به فرانسه رفت.
در مورد رشتهی تحصیلی او در اروپا نکات مبهم بسیار است. «کمیسارو» گفته است که صادق به قصد تکمیل تحصیلات، در رشتهی مهندسی به بلژیک رفت و بعد به فرانسه رفت تا معماری بخواند؛ ولی مکاتبات او با «تقی رضوی» حاکی از این است که هدایت با مقامات ایرانی بر سر رشتهی تحصیلیاش اختلاف نظر داشته است و از سرخوردگی و بیمیلی نسبت به رشتهی دل خواهش در رنج بوده است.
در هر حال، هدایت تحصیلاتش را نیمه کاره رها کرد و هیچکس نتوانست تا او را به ادامه دادن آن تشویق کند؛ حتی خانوادهی او با نفوذ خود توانستند مقامات را راضی کنند تا هدایت درس خواندن خود را در چارچوب «ترتیب مدرس» در ادبیات فرانسه- که از آن لذت میبرد- دنبال کند اما هدایت بر تصمیم خود پافشاری میکرد. در واقع او برای انجام وظیفهی خود به عنوان یک شاگرد تمام وقت مناسب نبود.
تنبلی یکی از موضوعات داستان «زنده به گور» - که در 1309 در پاریس نوشته بود- اگر چه وصف حال نویسنده نیست؛ اما به این مشکل اشاره دارد. او مشکل تنبلی نداشت و تا 1325 – که دچار ناامیدی شد- نویسندهای پرکار بود. وی از حالت بازدارنده در کارش نگران بود و میترسید که مبادا از انجام آن به بهترین شکل ممکن عقب بماند. نامه او در هفتم اسفند 1307 که از «رنس» به رضوی نوشت دلیل خوبی بر این گونه برداشت است: « در موضوع درس از سایرین پستتر نیستم؛ ولی رفتن به امتحان و گذراندن آن غیرممکن است؛ یعنی، دیگران هم مأیوس هستند. خود مدرسه هم برای سفارت نوشته که این عده نمیتوانند امتحان بگذرانند. باری، اوضاع کاملاً خراب و معلوم نیست به کجا بکشد.»
هدایت هم در آن زمان و هم پس از آن، تقصیر را به گردن شرایط بیرونی انداخت و پی در پی هراس داشت که مبادا در محیط زندگیاش تغییری به وجود بیاید و از این کار نیز نتیجهی مناسبی نگرفت.
او در اواخر 1307 خود را از بالای پل به رودخانهی «مارن» (Marne) در پاریس انداخت. او خیال خودکشی داشت؛ اما نمیدانست که قدرت سرنوشت، او را هنوز زنده میخواهد. قایقرانی او را در رودخانه دید و از آب بیرون کشید.
او پس از نجات از مرگ، در کارت پستالی- که برای برادرش محمود در تهران فرستاد- نوشت: «اخیراً یک دیوانگی کردم که به خیر گذشت.»
اختلافات میان هدایت و سفارت تمام شدنی نبود. از عقب افتادن دریافت ماهیانهاش از سفارت، گرفته تا مشکل گیاهخواری او در خوابگاه رنس، مسئولان سفارت را به تنگ آورده بود.
با این حال، هدایت از سفر اروپا تجربههای خوبی به دست آورد او با ادب، فرهنگ و هنر فرانسه بیشتر آشنا شد؛ زیرا علاوه بر مطالعهی آثار اندیشمندان و بزرگان فرانسه، به سینما و تئاتر نیز میرفت و از گالریهای هنری هم دیدن میکرد.
از آثار او که در این سفر نوشته است قطعهی ناتمام «مرگ» (1305)، «فواید گیاهخواری» (1306)، نمایشنامهی سه پردهای «پروین دختر ساسان» (1309) و نمایشنامهی کوچک «افسانهی آفرینش» میباشند. همچنین در اوایل 1309«مادلن»، «زنده به گور»، «اسیر فرانسوی» و «حاجی مراد» را در پاریس نگاشت و پس از بازگشت به ایران، داستان «آتش پرست» و سپس داستانهای «داود گوژپشت»، «آبجی خانم» و «مرده خوارها» را در تهران نوشت و با نوشتههای پاریس یکجا در مجموعهای به نام « زنده به گور» در 1309 منتشر کرد. سال بعد نیز «سایهی مغول» را در مجموعهای به نام «انیران» با دو اثر از «بزرگ علوی» و «ش.پرتو» انتشار داد.
در 1309 وقتی که هدایت به تهران بازگشت،رضاخان در اوج قدرت بود خانوادهی هدایت اصرار داشتند تا او بار دیگر به اروپا بازگردد و در هر رشتهای که مایل است ادامهی تحصیل بدهد؛ اما او زیر بار نرفت و نه تنها از ادامهی درس در اروپا کناره گرفت بلکه از کار کردن در تهران نیز بیزار گشت.
اگر چه خاندان هدایت به قدر کافی نفوذ داشتند تا بتوانند برای او شغل مناسبی بیابند؛ ولی هدایت خود راضی به این لطف نبود. او از کارکردن فرار نمیکرد بلکه ترجیح میداد تا برای رفع تکلیف در ادارهای به دور از هیاهو و جنجال زندگی را بگذارند و باقی وقت را به ادبیات بپردازد. از این رو در بانک ملی دوام نیاورد و در 1311 از آنجا استعفا کرد؛ زیرا کار کردن به شکل ماشینی و یکنواخت با روح لطیف نویسنده همخوانی نداشت. پس از آن در ادارهی کل تجارت مشغول به فعالیت شد؛ ولی آنجا هم خواستههای هدایت را برآورده نکرد و او پس از دو سال آنجا را ترک کرد. شاید یکی از دلایل استعفای او، پیشنهاد کار در آژانس پارس بود که جمالزاده و مقدّم برای او پیدا کردند. در آن هنگام آژانس پارس یک بنگاه مطبوعاتی دولتی وابسته به وزارت خارجه بود. سالها بعد این بنگاه تبدیل به آژانس خبرگزاری پارس شد و بعد از انقلاب به «ایرنا» تغییر نام داد. نویسنده چند ماه بیشتر در آنجا نماند. کارش انتخاب متن و ترجمه از مطبوعات خارجی بود. سپس به ادارهی کل ساختمان رفت.
در 1313 به پیشنهاد محمد مقدم قرار شد که هر دو برای آغاز زندگی تارک دنیایی به سلطانآباد (اراک کنونی) بروند، پدر مقدم در آنجا خانهای خالی داشت. آنها نوزده روز در آن خانه زندگی کردند؛ ولی به خاطر اختلاف نظری که بینشان پدید آمد،برنامهها به هم خورد و هدایت به تهران بازگشت. مقدم هم مدتی بیش دوام نیاورد و به پایتخت برگشت. آنها پس از چند سال بار دیگر در دههی 1320 دوستیشان ا از سر گرفتند.
در همین سالها رضاخان ابتدا امتیاز نفت «دارسی» را باطل کرد و پس از آن، قرارداد شوم 1312 را منعقد نمود. پیش از بسته شدن این قرارداد، هدایت در نامهای به «رضوی» با کنایه از الغای امتیاز نفت دارسی و جشن و شادی پس از آن یاد میکند. این نامه، نگرش تردیدآمیز روشنفکران را به یک تصمیم ظاهراً پیروزمندانهی حکومت نشان میدهد؛ - پیش از آنکه پیامدهای آن برای کشور به طور کلی آشکار شود.-
در این سالها که هدایت در توصیف حکومت زبان تند و طنزآلود داشت، آثار او عبارت بودند از: «اصفهان نصف جهان» و «سه قطره خون» (1311)، «اوسانه» قصههای و مثلهای فارسی، «مازیار» با مجتبی مینوی، «نیرنگستان» شامل اعتقادات و عادات عامه و رسوم خرافی، «علویه خانم» و «سایه روشن» (1312)، «وغ وغ ساهاب» مجموعهای از نوشتههای طنز با مسعود فرزاد و «ترانههای خیام» (1313)، «بزرگ علوی»، «مجتبی مینوی» و «مسعود فرزاد» بهترین دوستان ادیب هدایت در سالهای پیش از سفر نویسنده به هند بودند. آنها اغلب عصرها در کافهی نوشین در لالهزار نو گرد میآمدند و دربارهی دیدگاههای هنری و ادبی هم صحبت میکردند.
در سال 1314 جمالزاده، هدایت را به «ژنو» دعوت کرد. نویسنده در آن سال وسایل و کتابخانهی خود را فروخت تا در مدتی که قصد داشت در سوییس بماند خرج کند؛ ولی به علت مشکلات سیاسی و اقتصادی، دولت از دادن گذرنامه به وی خودداری کرد. او بیشتر پولی را که تهیه کرده بود با دوستانش خرج کرد.
هدایت از هوای خفقانآور کشور گریزان بود از این رو به دنبال فرصتی میگشت تا مدتی هم که شده کشور را ترک کند؛ اما این تنها مشکل روحی او نبود. سرانجام به سختی توانست گذرنامهی سفر هند را بگیرد و برای این کار تمام پساندازش را فدا کرد و در 1315 بدون داشتن حتی یک روپیه راهی هند شد. این سفر به پیشنهاد «ش.پرتو» بود. ابتدا به بوشهر رفت و از آنجا با کشتی به بمبئی سفر کرد. او در داستان «میهن پرست» به این سفر اشاره کرده است.
دشواریهای زندگی در غربت و مشکلات مالی، او را بیش از پیش در تنگنا قرار داد و روح خستهی او را آزردهتر کرد تا جایی که در نامههای او که از بمبئی فرستاده شده است نشانی از شادی و امید دیده نمیشود.
شوق بسیار او به آموختن زبان پهلوی سبب آشنایی وی با استاد پهلویدان آن زمان، «بهرام گورانکلساریا»، شد. هدایت در نزد او برای آموختن زبان پهلوی همت گمارد. استاد وی هم با صداقت تمام، زبان پهلوی را در کوتاهترین زمان به نویسندهی جوان ایرانی آموخت. هدایت علاوه بر آن در مدت یکسالی که آنجا بود با ادبیات و فرهنگ غنی هند آشنا شد.
اگر چه رابطهی معنوی بین او و استاد برقرار شده بود؛ اما هدایت در نامهای که به «یان ریپکا» نوشت در این مورد هم امیدوار نبود: «مشغول تحصیل زبان پهلوی شدم؛ ولی گمان میکنم که نه به درد دنیا و نه به درد آخرتم بخورد.»
نتیجهی فراگیری این زبان، ترجمهی متنهای پهلوی «کارنامهی اردشیر بابکان» (1322)، «گجسته ابالیش»، «گزارش گُمان شکن» (1322)، «زند و هومن یسن» (1322)، «یادگار جاماسب» و «شهرستانهای ایران» بود. او همچنین در هند دو داستان «ماه زده» و «هوسباز» را به زبان فرانسه نوشت و از آن پس شاهکار معروفش «بوف کور» را – که در تهران شروع کرده بود- به پایان رساند و آن را در همان سال با خط خود به صورت پلی کپی با تعداد محدود منتشر کرد.
«بوف کور» رمانی پیچیده است. خیلی از منتقدان آن را رمانی سیاسی دانستهاند که هوای حکومت رضاخانی را بیان میکند؛ ولی تا آنجا که این داستان، یک سرکوب اجتماعی بیرونی و ناکامی روانی درونی را بازتاب میکند، آشکارا قلمرو سیاسی را پشت سر میگذارد و نماد شکستها و آزردگیهایی میشود که در نامههای هدایت مییابیم. در نامههای هدایت، جدی و شوخی، نقشهها و آرزوها همه با هم در جملههایی درخشان و فشرده همراه با واقعیتها و تفسیرها دیده میشود. طنز، هجو و طعنههای نیشدار در کنار هم نمایانگر امید، نیاز، انزجار و ناامیدی است.
هدایت دوست داشت در هند بماند و برای گذران زندگی خود با یکی از دوستانش به کار واردات مشغول شود؛ اما در این کار هم موفق نشد. از سوی دیگر خبر دستگیری «بزرگ علوی» به عنوان عضو گروه مارکسیستی، هدایت را به ماندن در هند مصممتر کرد؛ زیرا او روابط دوستانهای با علوی داشت و بیم این میرفت که با بازگشت به ایران به جرم دخالت در سیاست، دستگیر شود. با این حال با وجود سختیهای زندگی در کشوری غریب و سرگردانی روحیاش، در شهریور 1316 به تهران بازگشت و خوشبختانه کسی به سراغش نرفت.
هدایت در تهران بار دیگر به شرکت کل ساختمان رفت و شغلی یافت؛ ولی در آبان همان سال از آنجا بیرون آمد و باز به بانک ملی رفت. سال بعد از آنجا استعفا داد و به ادارهی تازه تأسیس موسیقی کشور به ریاست سرگرد «غلامحسین مین باشیان»، آشنای روشنفکر قدیمی، پا نهاد و یکی از اعضای نویسندگان مجلهی موسیقی شد. او با تعدادی مقاله، تفسیر، طنز و هجو هنر خود را آشکارتر کرد.
هدایت و دوست نزدیک هنرپیشه و نمایشنامه نویساش، «عبدالحسین نوشین»، در روزی که شاه و همراهانش به ادارهی موسیقی آمده بودند، با شوخیهای جسارت آمیزشان از شاه و مقامات بلند پایهی حکومت پذیرایی کردند. با این حال آن دو بسیار خوش اقبال بودند که سر خود را به باد ندادند. هدایت دو سال در آن جا فعالیت کرد؛ زیرا با کنارهگیری رضاخان از حکومت، ادارهی موسیقی تعطیل شد.
با آغاز جنگ جهانی دوم، در حیات سیاسی و اجتماعی ایران تغییراتی به وجود آمد که دوران شکفتگی آثار بیشتر نویسندگان و شاعران و هنرمندان ایرانی بود. هدایت نیز مانند بسیاری دیگر، از رفتن رضاخان خوشحال شد؛ زیرا گمان میکرد که سرانجام سپیدهی آزادی در افق تاریک کشورش دمیده است. او به امید دورهی نوینی در زندگی و آثار خود بود.
علاقهی ادبی هدایت معطوف به کار خلاق و انتقادی بود و در ضمن به مسایل فلسفی و هستیشناسی نیز اهمیت ویژهای میداد. با این حال به مقررات حزبی گردن نمینهاد و دیدگاههای سیاسی و اجتماعیاش را در چارچوب خاصی محدود نمیکرد؛ از این رو با این که در آغاز با حزب توده همدل بود، سرانجام از آن جدا شد. در آن دوران، حزب توده تنها حزب سیاسی مدرن ایران بود و پدید آورندهی بسیاری از تحرکات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی بهشمار میآمد. بسیاری از روشنفکران، این حزب را الگوی خود قرار داده بودند. گروهی عضو آن شده و دستهای هواداریاش میکردند. هدایت و افراد دیگر یا از طریق مطبوعات و یا در محلهای پاتوق روشنفکران واقع در مرکز مدرن تهران با اعضا و هواخواهان حزب توده پیدرپی در تماس بودند؛ ولی برخلاف آنچه که نسبت به هدایت گفتهاند آن چیزی که به وی در زندگی و کارش نیرویی تازه بخشید نه تشکیل حزب توده بلکه واژگونی نظم کهن بود. این دوره سالهای امیدواری هدایت یعنی از 1320 تا 1325 بود.
در 1321 مجموعه داستان «سگ ولگرد» را منتشر کرد. بوف کور در مجلهی «ایران» به شکل پاورقی منتشر شد و برخی از ترجمههای او از متون پهلوی نیز در آن به چاپ رسید. «ولنگاری» (1323) و «حاجی آقا» (1324) برخلاف بوف کورِ پر از یأس، به عنوان شاهدی بر امیدواری شدید او و ورود به قلمرو سیاسی مورد توجه قرار گرفت.
از قصهی تمثیلی «آب زندگی» که در 1323 در روزنامهی «مردم برای روشنفکران»، نشریهی حزب توده، انتشار یافت و داستان کوتاه «فردا» که در 1325 در «پیام نو»، نشریهی فرهنگی ایران و شوروی، به چاپ رسید نیز استقبال به عمل آمد.
هدایت با ماهنامهی ادبی «سخن»- که در خرداد 1322 توسط دکتر پرویز خانلری دایر شده بود- و همچنین «مهر» که مجلهی با سابقهای بود همکاری صمیمانه داشت. او چندین ترجمه، قصه و مقالهی تحقیقیاش را در مجلهی «سخن» به چاپ رساند از جمله: ترجمهی داستان «مسخ» از «کافکا» در دورهی اول، و سلسله مقالات او دربارهی فرهنگ عامه در دورهی دوم و سوم سخن انتشار یافت. هدایت با شوق بسیار «ژان پل سارتر» را به ترجمهی «دیوار» برای نخستین بار به خوانندگان معرفی نمود.
در آذرماه 1324 همراه یک هیئت فرهنگی برای شرکت در جشن یاد بود بیست و پنجمین سال تشکیل دولت جمهوری ازبکستان، به دعوت دانشگاه تاشکند به آن کشور سفر کرد. دو ماه در آنجا ماند و در این فرصت کوتاه دربارهی فرهنگ مردم آن سرزمین مطالعه و تحقیق کرد و نسخههای خطی آن دانشگاه را با لذت بسیار از نظر گذراند.
هدایت در نخستین کنگرهی نویسندگان ایران که در سال 1325 با شعار «ادبیات نوین و مترقی ایران» تشکیل یافت، دانشمندان و نویسندگان کشور را به خدمت و بیان اندیشه ها و امیال مردم دعوت کرد.
اوضاع آشفتهی ایران در سالهای 27-1326 بر روحیهی نویسنده بسیار تأثیر گذاشت و ناامیدی، افسردگی و بیزاری از زندگی بر جان او چنگ انداخت؛ البته آن چه که کام هدایت را بار دیگر تلخ کرد، شکست حزب توده در قیام آذربایجان نبود بلکه از بین رفتن توهمات او دربارهی آن حزب بود که روزی امید به آزادی نوینی را در دل بسیاری از روشنفکران زنده کرده بود و نیز موج ویرانگری که حزب بر ضد او به راه انداخته بود.
در قسمتی از نامهاش که به «جمال زاده» نوشت چنین میگوید: «حرف بر سر این است که از هر کاری، زده و خسته و بیزارم و اعصابم خرد شده. مثل یک محکوم و شاید بدتر از آن. شب را به روز میآورم و حوصلهی همه چیز را از دست دادهام. نه میتوانم دیگر تشویق بشوم و نه دلداری پیدا کنم و نه خودم را گول بزنم.»
«بزرگ علوی» دربارهی او گفته است که در درون هدایت همواره دو نیروی مرگ و زندگی در ستیز بودهاند که همیشه با اوضاع میهن ارتباط مستقیم داشتهاند؛ به گونهای که با جنبش و حرکت میهنی، هدایت به زندگی شوق پیدا میکرده و با تسلط نیروهای بیگانه، نویسنده به آستانهی مرگ میرسیده است.
در هر حال هدایت در این دوران، روزگار بسیار سختی را میگذراند؛ زیرا روح وی میان مرگ و زندگی سرگردان بود.
با اوج گرفتن اختلافات بین هدایت و اعضای بلند پایهی حزب توده هنوز عدهای از جمله تقی رضوی در کنارش بودند. او تا سال 1327 با اغلب رهبران آن حزب بیگانه شده بود؛ حتی «احسان طبری» به «بوف کور» و اگزیستانسیالیستهای فرانسه حمله کرد و فاصلهها دوچندان شد. هدایت هم در 1327 که مقدمهی ترجمهی «محکمین»، «کلفکا» را مینوشت، حرف خود را بی پرده زد: «هرگاه برخی به طرف کافکا دندان قروچه میروند و پیشنهاد سوزاندن آثارش را میکنند، برای این است که کافکا دلخوش کُنک و دستآویزی برای مردم نیاورده بلکه بسیاری از فریبها را از میان برده و راه رسیدن به بهشت دروغین روی زمین را بریده است.»
هدایت از این نیز پا را فراتر نهاد و به توتالیتاریسم کمونیستی حمله کرد: «همیشه تعصبورزی و عوام فریبی، کار دغلان و دروغزنان میباشد.» «عُمَر» کتابها را میسوزانید و هیتلر به تقلید از او کتابها را آتش میزد. اینها طرفدار کُنده و زنجیر و تازیانه و شکنجه و پوزهبند و چشمبند هستند. دنیا را نه آن چنان که هست بلکه آنچنان که با منافعشان جور در میآید، میخواهند به مردم بشناسانند و ادبیاتی در مدح گندکاریهای خود میخواهند که سیاه را سفید و دروغ را راست و دزدی را درستکاری وانمود بکند.»
نویسنده با گذشت زمان هر روز افسردهتر و ناامیدتر میشد. دیگر هیچچیز برایش مهم جلوه نمیکرد تا جایی که در اواخر دههی بیست که اوج دورهی ناامیدی او بود در نامهای به «شهیدِ نورایی» نوشت: «تصمیم گرفتم همه را با خود کارد و پنیر کنم.»
وضعیت بحرانی روحی او را میتوان در نامههایی که نورایی به جمالزاده در ژنو مینوشت، دید. او در نامهای که در پاریس به جمالزاده می نویسد از اوضاع نابهسامان و به هم ریختهی هدایت صحبت میکند تا شاید جمالزاده بتواند کار مفیدی برای نویسندهی افسرده انجام دهد. جمالزاده به سرعت نامه را پاسخ میدهد و راههای نجات او را برمیشمرد. در نامهی بعدی که تاریخ آن مرداد 1327 است نورایی به صراحت به جمالزاده مینویسد که هیچکاری از دستشان برای هدایت ساخته نیست. با این حال جمالزاده خود به هدایت نامه نوشت و در آن تأکید کرد که تا چه مقدار هدایت به عنوان یک نویسنده و یک انسان برای دوستانش عزیز است و تا چه اندازه نگران حال وی هستند و امیدواراند که تسلیم افسردگی نشود. جمالزاده پیش از این در آبان 1327 یک دوازدهم دارایی خود را به اسم او کرده بود.
هدایت نامهای در پاسخ به جمالزاده نوشت و پس از قدردانی از او اعتراف کرد که حوصلهی هیچ چیز را ندارد و به راستی به بنبست رسیده است.
«فردریک کوری» در 1328- که نخستین کنگرهی جهانی طرفداران صلح در پاریس برگزار شد- از هدایت دعوت کرد تا در کنگره شرکت کند؛ ولی او به آنجا نرفت؛ اما دستور کنگره را تأیید کرد و کوشش ملتها را در راه صلح و آرامش ستایش نمود.
هدایت هنوز با پدر و مادرش زندگی میکرد. در هم ریختگی او درونی و برونی بود. حزب توده وی را منحط میخواند و او نیز آنها را دروغگو لقب میداد. او با حقوق ناچیزی که به عنوان مترجم از دانشکدهی هنرهای زیبا میگرفت، در صورتی سر پا میماند که والدینش زنده و سلامت باشند. وی با خانوادهاش بسیار مؤدبانه رفتار میکرد و هیچوقت در خود نمیدید که برای معاش خود به آنها تکیه کند. خانواده هم رفتار اجتماعی او را نمیپسندیدند. تنها دلخوشی نویسنده در این دوران، نامههایی بود که به دوستانش میفرستاد و عقدهی دل خود را در آنها میگشود. مضمون بیشتر نامههای او شوخی، طعنه و نقد جدی اوضاع مملکت است و به حال روحی نویسنده نیز اشاره دارد.
هدایت هر چه در جهان افسردگی خود فرو میرفت، زبان قلمش طنزآمیزتر و تیزتر میشد، شاید بدین وسیله میخواست تا پشت زبان شیرینش پنهان شود.
در همین زمان بود که شیراز زاده پرتو او را به پاریس دعوت کرد و نورایی نیز – که در سفارت مقام مهمی داشت- وی را به این سفر تشویق کرد.
سرانجام هدایت به سختی از دانشکده چند ماه مرخصی گرفت و بیماری و درمانش را در پاریس بهانه کرد. در دوازدهم آذر 1329 تهران را به مقصد پاریس ترک کرد. چند روز در خانهی نورایی در پاریس ماند و سپس اتاقی در یک هتل کرایه کرد و سرانجام هم آپارتمان کوچکی پیدا کرد که بیشتر از یک هفته مهمان آن نبود.
در دو هفتهی نخست اقامت در پاریس، تمام امیدهای تیره و تار او نیز- که به دوستان و آشنایان خود در آنجا داشت- بر باد رفت. در قسمتی از نامهی خود به «انجوی» نوشت: «برخلاف آن چه تظاهر میشد کسی از ورود من غرق در شادی نشد.» هدایت از زندگی در پاریس روی خوشی ندید و از همه چیز بیزار شد. فشار مالی نیز بر دردهای وی افزوده بود. او با دعوت «فریدون فروردین»، یکی از دوستانش، یک هفته را در هامبورگ گذراند. این در حالی بود که انجوی میکوشید تا او را به سوییس بکشاند؛ اما هدایت در نامههایش از اوضاع خراب مالیاش شکایت میکرد.
در نامه نگاریهایی که بین او و جمالزاده شد، دوستش به او نوشت که قصد دارد به تهران برود و پس از بازگشت از تهران هدایت را در ژنو خواهد دید. جمالزاده میخواست تا همهی تلاش خود را به کار ببندد تا مگر هدایت را به ژنو نزد خود ببرد؛ ولی وی پس از مرگ نویسنده به ژنو رسید.
«مصطفی فرزانه» در آن زمان دانشجوی جوانی در پاریس بود که به هدایت به صورت یک پیشکسوت ادبی مینگریست و دیدارهای کم و بیش منظمی با هدایت داشت. فرزانه به یاد میآورد که هدایت دربارهی پیشنویس دو قصهی کوتاه به نامهای «زلزله» و «عنکبوت نفرین شده» صحبت کرده بود تنها یکبار داستان زلزله را برای فرزانه خوانده بود و محتوای کلی داستان دیگر را نیز- که یادآور داستان مسخ کافکا بوده- به او گفته بود.
انجوی در فروردین 1330 به پاریس رفت و نویسنده را خسته و گرفته دید. هدایت پیدرپی به دیدار نورایی- که در بستر مرگ افتاده بود- میرفت و با دیدن او رنجش بیشتر میشد؛ ولی سرانجام این دو دوست، هم زمان از دنیا رفتند و هیچیک از مرگ دیگری با خبر نشد.
انجوی در زمانی که در پاریس بود با هدایت به گردش میرفت؛ اما هیچ تغییری در روحیهی نویسنده نمیدید. آنها با هم به سفارت سوییس در پاریس رفتند تا برای هدایت گذرنامهی سوییس بگیرند؛ ولی روابط بین ایران و سوییس خدشهدار بود و به ایرانیان گذرنامه نمیدادند.
در همین اوضاع آشفته، قتل «رزمآرا»، نخست وزیر مقتدر و شوهرخواهر هدایت، رخ داد. اگر چه هدایت هیچگاه به او رابطه نداشت؛ اما این اتفاق در ذهن نویسنده درهم ریختگی بیشتری پدید آورد. خانوادهاش عزادار شدند و نفوذشان کمرنگ شد و گرفتن ویزا برای سوییس نیز دیگر غیرممکن به نظر میرسید. همهی این حوادث و پیامدهای آن بر روح زخمی هدایت رنج افزونی وارد کرد و وی را از پیش درماندهتر کرد.
مصطفی فرزانه در یکی از آخرین دیدارهایش با او متوجه کاغذ پارههایی در زیر میز او میشود و از هدایت در مورد آن میپرسد، هدایت به وی میگوید که آنها نوشتههای اخیرش بوده که دخل آنها را آورده است. بدون تردید آن آثار نمیتوانستند با بهترین آثار هدایت برابری کنند؛ زیرا نویسنده در آن زمان روحیهی آفرینش آثار بزرگ را در خود نمیدیده است و پیدرپی در نامهها مینوشته است: «حوصلهی کار جدی را ندارم.»
سرانجام این نویسندهی بزرگ در نوزدهم فروردین 1330 در خانهی کوچک خود با گاز خودکشی کرد. آن شب قرار بود که یک زن و مرد ارمنی به دیدن او بروند. هدایت یک یا دو بار به منزل آن زوج دعوت شده بود. آن دو هنگامی که به خانهی هدایت رسیدند بوی گاز را حس کردند و در نهایت با جسد او روبهرو شدند. به راستی آشکار نیست که آیا او آن زوج را برای نخستین بار به خانهاش دعوت کرده بود تا جسدش را بیابند و یا پس از آخرین دیدار با آنها و در همان چند روز پایانی تصمیم به خودکشی گرفته بود؟!
از هدایت یادداشتی کوتاه دربارهی خودکشیاش به دست آمد: «ما رفتیم و دل شما را شکستیم، همین.» صرفنظر از این جمله او بارها و بارها در آثار و نامههایش به طور مستقیم و غیرمستقیم به خودکشی اشاره کرده بود. هدایت مردی مرگ اندیش بود که سفر به هند و آشنایی با آیین بودایی بر گسترش این اندیشه افزود.
خبر مرگ او در مطبوعات فرانسه درج شد. خانم «مهین فیروز»، خواهرزادهی هدایت، این فاجعهی دردناک را به خانوادهی وی در تهران خبر داد. خانوادهی هدایت تصمیم گرفتند که او در همان پاریس به خاک سپرده شود.
تشریفات خاکسپاری او یک هفتهی بعد در مسجد مراکشی پاریس برگزار شد. دانشجویان ایرانی که در پاریس تحصیل میکردند و چند تن از دوستان و آشنایان او جسد وی را تا گورستان «پرلاشز» بر دست بردند و او را در کنار بسیاری از زنان و مردان نامی فرانسه با خاک، تنها گذاشتند و بدین ترتیب کتاب زندگانی یکی از بزرگترین نامآوران نویسندگی ایران بسته شد. خودکشی هدایت آخرین اثر او بود.
پروفسور «هانری ماسه» بر سر مزار او سخنرانی کرد و هنر وی را گرامی داشت. بعدها برادر صادق، محمود، ترتیبی داد تا به جای سنگ اولیه، سنگ فعلی را روی قبر او بگذارند که دارای نوشتهی فارسی و فرانسه با طرحی یادآور «بوف کور» است.
در سال 1350 خانهی پدری هدایت به موزه هدایت تبدیل شد و هماکنون به مهدکودک صادقیه تغییر نام داده است.
از سال 1330 تاکنون در مورد هدایت، آثار و اندیشههای او مقالهها و کتابهای بسیاری منتشر شده است که هر کدام نیز در پایان به خودکشی صادق هدایت ختم میگردد؛ ولی آن چه که از رفتار او، بسیاری از دوستان و همصحبتهایش گفتهاند به شخصیت والای او اشاره کردهاند.
او میهنپرستی متعصب بود. هرج و مرج، فقر، نابهسامانی زندگی و ناآگاهی سیاسی و اجتماعی مردم، وی را میآزرد. عرق ملی در بسیاری از آثار او بازتاب دارد؛ آن جایی که مردم در زیر فشار ستم و یک جانبهگرایی زورگویانی چون رضاخان قد خم کرده بودند او میکوشید تا گذشتهی پربار ایران باستان را با زبان نکتهجو و طنز گونهاش به یاد آنها بیندازد و در این راه از همه چیز میگذشت.
از تعصبات بیجا و سنتهای بیهودهای که بین مردم عامی رواج یافته بود میگریخت و بر آن بود تا آنان را نیز از بیهوده پنداری آزاد کند.
استعداد هنری هدایت به نویسندگی محدود نبود، «ونسان مونتی» گفته است: «هدایت، موسیقی را بسیار دوست میداشت. برای نقاشی نیز شوق داشت و در این حرفه مهارتی به خرج میداد. تصویر «اهورا مزدا»ی سرلوحهی کتاب «اردشیر بابکان» را خودش کشیده است و همچنین عنوان و تصویر تزیینی اول و آخر «بوف کور» نسخهی پلیکپی 1315نیز کار دست او است.»
هدایت به زبان فرانسه مسلط بود و علاوه بر آشنایی با زبان پهلوی و عربی، زبان انگلیسی را نیز فرا گرفته بود و میتوانست داستانها و مقالههای انگلیسی را مطالعه کند. او حتی در پایان عمرش کوشید تا زبان روسی را یاد بگیرد؛ اما مرگ به وی مهلت نداد. اینها نشانههایی از توان و پشتکار فراوان او بود. با این که در اداره برای رفع تکلیف کار میکرد همواره به تحقیق و کتابخوانی ارزش میداد و وقت خود را به بیهودگی سپری نمیکرد.
گریز از زندگی دنیایی برای وی آسان مینمود؛ چرا که با توجه به موقعیتی که خانوادهاش در حکومت داشتند میتوانست بهترینها را در اختیار بگیرد. او قانع بود و برای پیشبرد زندگیاش به کسی روی نمیآورد؛ زیرا اندیشههای درونی او چنین اجازهای به نویسنده نمیداد.
دوستان نزدیک صادق همچون مجتبی مینوی و دکتر خانلری وی را فروتن، خجالتی، فرو رفته در خود، کمحرف و با این حال خندهرو و شوخ طبع معرفی کردهاند.
بیادعا و بلندنظر بود. چنانکه خود گفته است: «دنیا از نویسنده و هنرمند بزرگ همیشه پر بوده و هست. من آنقدر ابله نیستم که برای خودم شأنی قایل شوم.»
از این که کسی او را مورد ستایش قرار دهد دوری میکرد و همواره به خود اجازه نمیداد که کسی را با زبانش بیازارد و از بدگویی پشت سر دیگران، بیزاری نشان میداد.
هدایت به ادبیات، هنر, علوم بشری، طبیعت و به ویژه به زندگی و مرگ با دیدهی کنجکاوی و ریزبینی مینگریست. به خیام و حافظ شوق میورزید. از نویسندگان خارجی بیشتر به کسانی علاقه داشت که جهانبینی آنها با وی یکسو بود مانند «چخوف»، «داستایفسکی»، «کافکا»، «ژان پل سارتر» و «آلن پو».
شاید بتوان اضطراب روحی نویسنده را تا اندازهی بسیاری به عمر خیام شبیه دانست. دغدغهی فکری هدایت بیشتر پیرامون راز آفرینش، پوچی دنیا، درد زندگی، تنهایی و سرگشتگی بشر میچرخد. بدبینی، ناامیدی و پایان غمبار همواره در داستانهایش سایه انداخته است.
اندیشهی مرگ و نیستی از نوجوانی دست آویز ذهن او بود. فرار از زندگی ماشینی و رسیدن به دنیایی فارغ از هیاهو و جنجالهای انسانهای دورو، دروغگو، تجملگرا، وطنفروش و خیانتکار و فتح آرامش ابدی مورد پسندش بود. او ایران را برای ایران، دوست میداشت و خاک آن را برای مردم کشور آرزو میکرد نه برای حزب یا گروهی بیگانه.
هانری ماسه میگوید: «صادق هدایت به خوبی موفق به لمس و درک پستی و بلندیها و درخشندگی دنیای پر رمز و رازی شده است که احساسات ما آن را نمیتواند دریابد.»
«روژه لسکو» دربارهی هنر او گفته است: «هدایت کسی بوده که رسوم کهنه را شکسته و با شجاعت و دانایی آثار بدیعی آفریده است. نام او به عنوان بنیانگذار اصلی ادبیات نو ایران بر جای خواهد ماند.»
شخصیت و اندیشههای صادق هدایت بر بسیاری از نویسندگان ایران، تأثیری ژرف گذاشته است. آثار او بارها چاپ و به زبانهای بیگانه ترجمه شده است. او پرکارترین و مشهورترین داستاننویس ایرانی معاصر است. پس از مرگش دو کتاب «نوشتههای پراکنده» (1334) و «توپ مرواری» (1357) از وی منتشر شد.
منابع:
1. نقد آثار هدایت: عبدالعلی دستغیب، اول، سپهر، 1357
2. صادق هدایت از افسانه تا واقعیت: محمدعلی همایون کاتوزیان، اول، طرح نو، 1372
3. صادق هدایت و روان کاوی آثارش: دکتر شریعتمداری، اول، پیروز، 1354
4. صادق هدایت در زندان زندگی: حسن حنایی، اول
5. ارزیابی آثار و آراء صادق هدایت: مریم دانایی برومند، اول
6. صادق هدایت و آثار او: ونسان مونتی، مقدمه به قلم ژان کامبورد، حسن قائمیان
7. صادق هدایت و مرگ نویسنده: محمدعلی همایون کاتوزیان
8. خودکشی صادق هدایت: اسماعیل جمشیدی، زرین، 1373
9. دیداری با اهل قلم: غلامحسین یوسفی
10. از نیما تا روزگار ما: یحیی آرینپور، حبیبی
11. آشنایی با صادق هدایت: م. فرزانه
12. روزنامهی اطلاعات: 26 بهمن 1357، (ویژهنامهی صادق هدایت)
13. روزنامه اطلاعات:1357